جنون یک مرغ مهاجر ضمانت رسول مهربانی (ص) برای موفقیت و پیشرفت چیست؟ چشم‌هایت را به من قرض بده! | راهکارهای جلوگیری از خود محوری و استبداد رأی در کلام رسول خدا (ص) راهیابی ۱۲۵ متسابق به مرحله استانی چهل‌وهشتمین دوره مسابقات قرآن در خراسان رضوی ۲۵ هزار بسته تحصیلی به دانش‌آموزان نیازمند اهدا شد + فیلم دیوار ندبه چیست و پیامبر اسلام(ص) چه ارتباطی با این دیوار دارند؟ برپایی نمایشگاه عکس «شکوه قم در قاب تاریخ» در قم نقش خانواده در پرورش نسل آینده از دیدگاه امام رضا(ع) خاطره‌ای که ده سال حاجی‌زاده را در لیست شهدا نگاه داشت برپایی دوره‌های آموزش عمومی قرآن کریم در مساجد سراسر کشور آموزش سواد رسانه‌‌ای در مساجد مشهد بیست‌و‌دومین جشنواره فرهنگی‌هنری امام‌رضا(ع) در ۳۱ استان برگزار می‌شود اجرای طرح مساجد جامعه‌پرداز در مشهد ماجرای یک بانوی تونسی و قرآنی که به مشهد رسید | وقتی شفای یک بیمار به هنر پیوند خورد دیدار تولیت آستان قدس رضوی با خانواده آتش نشان فداکار مشهدی به من مشورت بدهید! کلید طلایی برای ساختن سرنوشتی روشن | مروری بر فواید مشورت در زندگی وقف، از سنت دیروز تا موتور توسعه امروز آیت‌الله علم‌الهدی: مجتمع‌های آموزشی ویژه بانوان درمناطق حاشیه‌ای برای جذب نسل جوان ایجاد شود آزادی ۱۵۰۰ زندانی خراسان رضوی به مناسبت سالروز میلاد پیامبراسلام(ص) | آغاز پویش «به عشق پیامبر(ص) می‌بخشم» + فیلم
سرخط خبرها

مردی که با چشم‌هایش می‌خندید | درباره «بابا رجب»، جانباز جنگ تحمیلی به بهانه نهمین سالروز شهادتش

  • کد خبر: ۳۴۹۵۹۴
  • ۱۳ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۳:۲۹
مردی که با چشم‌هایش می‌خندید | درباره «بابا رجب»، جانباز جنگ تحمیلی به بهانه نهمین سالروز شهادتش
هیچ‌کس فکر نمی‌کرد زنده بماند. وقتی او را به اولین بیمارستان صحرایی جبهه رساندند، پزشک پیکرش را روی یک تخت فلزی و با ملحفه‌ای سفید به حال خود رها کرد.

مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ تابستان است. گوشه‌به‌گوشه «هور» به آتش می‌ماند. آفتاب چنان تیز و سوزان روی پوست رزمنده‌ها فرود می‌آید که تا مغز استخوانشان را می‌سوزاند. هر نفسی که می‌کشند، ریه‌هایشان دوباره گر می‌گیرد. سنگینی نفس‌ها بیشتر می‌شود. خاک زیر پا، شبیه به آهن تفته شده‌است. هرکجا سایه‌ای پیدا می‌شود، با لباس‌های خاکی همان‌جا حلقه می‌زنند و گرد می‌آیند. ماووت بعد از کش‌وقوس‌های فراوان، بالاخره زیر پای رزمنده‌های ایرانی است.

بابارجب وقتی سروصدای رفقا را از بیرون سنگر می‌شنود، گردن می‌کشد و عطر شیرین شربت توی صورتش می‌خورد. رفقا بیرون از سنگر مشغول درست کردن شربت‌اند. او هم از سنگر بیرون می‌زند و کنارشان می‌نشیند. تکه‌های بزرگ یخ را برمی‌دارد و بعد با ضربه‌های پشت‌هم، به تکه‌های کوچک‌تر تقسیمشان می‌کند. او به گرما عادت دارد. بالاخره سال‌ها ایستادن پشت تنور نانوایی، میانه او با گرما را بهتر از باقی کرده‌است. 

بوی بیدمشک زیر دماغشان است و سرگرم حرف زدنند. ناگهان صدای مهیبی در گوششان می‌پیچد، بعد پتکی عظیم درست روی سینه‌شان کوبیده می‌شود و رجب را چند متر به عقب پرتاب می‌کند. موجی از خاک و خون و آتش به بالا می‌جهد. خمپاره، در کسری از ثانیه به صد‌ها تکه داغ آهن تبدیل می‌شود و هر صدایی در میان صدای مهیب انفجار، گم می‌شود. گرد و غبار، دنیای اطراف را می‌بلعد. از آن جمع چهارنفره، پیکر پاره‌پاره دو نفر بیرون می‌زند. یک نفر دست و پایش را از دست داده‌است و بابا رجب... هنوز کسی از بابا رجب چیزی نمی‌داند.

ساعت‌های نفس‌گیر

با طوبی تماس می‌گیرند و خبر را می‌رسانند. بعد از آن طوبی بار‌ها و بار‌ها با بیمارستان فاطمه‌زهرا (س) تهران تماس می‌گیرد و التماسشان می‌کند فقط برای چند ثانیه با رجب حرف بزند. هربار در جواب التماس‌هایش می‌شنود «نمی‌تواند» و دل‌شوره طوبی بیشتر می‌شود. ۱۰ سال از ازدواجشان می‌گذرد. خواهرش واسطه این ازدواج بود. طوبی همیشه اولین دیدارشان را این‌طور به‌خاطر می‌آورد که قدوبالای بلند، صورت زیبا و شانه‌های مردانه داشت. روز سوم طاقتش طاق می‌شود.

پسر هشت ساله و دختر کوچکش را زیر بغل می‌زند و به همراه برادر شوهرش راهی تهران می‌شود. از لحظه‌ای که قطار از ایستگاه مشهد جدا می‌شود و تا لحظه‌ای که در ایستگاه تهران مسافرانش را پیاده می‌کند، طوبی در خاطراتش پرسه می‌زند و زیر لب «اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا» می‌خواند. به پله‌های بیمارستان که می‌رسد، پاهایش شل می‌شود. پله‌های بیمارستان را جوری بالا می‌رود که انگار قدم‌های آخرش را برمی‌دارد. صورت آفتاب‌سوخته و چشمان مهربان رجب در آخرین دیدارشان را به‌خاطر می‌آورد. 

بوی الکل، حالش را بد می‌کند. دل دیدن رجب را روی تخت بیمارستان ندارد. پرستار‌ها درباره وضعیت رجب با او حرف می‌زنند و طوبی فقط صدایی گنگ و بی‌معنی می‌شود. لحظه‌ای نمی‌تواند ذهنش را از خاطرات گذشته پاک کند. پشت در اتاق رجب، دستش را می‌گذارد روی سینه. قلبش باشتابی ناآشنا می‌تپد. چند قدم جلو می‌رود و وقتی نمی‌تواند رجب را از روی صورتش از میان انبوه باند شناسایی کند، از هوش می‌رود.

جنگی به قدمت یک عمر

هیچ‌کس فکر نمی‌کرد زنده بماند. وقتی او را به اولین بیمارستان صحرایی جبهه رساندند، پزشک پیکرش را روی یک تخت فلزی و با ملحفه‌ای سفید به حال خود رها کرد. وقتی به صورت رجب نگاه انداخت، به پرستاران گفت: «ماندنی نیست» و رجب برای ۲۹ سال بعد ماند. در این ۲۹ سال، ده‌ها بار زیر تیغ جراحی رفت، اما صورتش برنگشت. بینی‌اش را از دست داد، از لب و دهانش چیزی نماند، فک نداشت، گونه نداشت و از چشمانش چیز زیادی باقی‌نمانده بود. حسرت غذا خوردن بدون نی به دلش ماند.

حسرت یک گشت‌وگذار خانوادگی، یک پیاده‌روی بدون نگاه سنگین مردم حتی حسرت در آغوش گرفتن و بوسیدن بچه‌هایش هم به دلش ماند. سال‌های اول پشت پرده‌توری زندگی می‌کرد. بچه‌ها با دیدنش وحشت می‌کردند و صدای جیغ و گریه‌شان بلند می‌شد. طوبی می‌گوید یک‌بار بی‌اختیار الهه را توی بغلم گرفتم و بوسیدم. وقتی سرم را بالا آوردم، رجب را دیدم که از پشت پرده تور و با چشم‌های اشکبار نگاهم می‌کرد. طوبی یاد حرف چند ماه پیشش می‌افتد. 

به او گفته بود که دلم می‌خواهد یک شب خواب ببینم، لب و دهنم سالم است و دارم بچه‌هایم را می‌بوسم. او ۲۹ سال صبوری کرد و از کسی چیزی نخواست. طوبی ۲۹‌سال بعد از جراحت صورت رجب محمدزاده معروف به بابارجب در کنارش ماند و هیچ‌گاه، با وجود اصرار آدم‌ها دلش راضی به ترک او نشد. بابارجب سرانجام در سال‌۱۳۹۵ از دنیا رفت و قصه جنگی که برای او، تا آخرین نفس به درازا کشید باقی‌ماند.

ترسیم بابا رجب با واژه‌ها و نما‌ها

دو سال پیش از درگذشت بابارجب، حمید یادروج مستندی از زندگی او می‌سازد. «پسر را ببین، پدر را تصور کن» این مستندمهرماه‌۱۳۹۳ تولید و از رسانه‌های رسمی کشور پخش شد. همچنین سال‌۱۳۹۹ نسرین رجب‌پور، کتاب «بابا رجب روایت داستانی زندگی طوبی زرندی همسر شهید رجب محمدزاده» را گردآوری و نشر ستاره‌ها آن را در ۲۴۰ صفحه و ۳۴ فصل منتشر کرد. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «در حیاط تمام سعی‌ام را کردم تا الهه و حمید نزدیک پنجره بمانند.

هر دو را روی زانوهایم نشاندم تا بهتر توی دید رجب باشند. چند لحظه‌ای گذشت، به حدی سرگرم بچه‌ها شدم که رجب را از یاد بردم. مو‌های الهه بلند شده بود و مدام توی صورتش می‌ریخت. هر چند کلمه‌ای که حرف می‌زد، صورتش را تکان می‌داد تا موهایش کنار بروند. از این کارش خوشم می‌آمد. بی اختیار توی بغلم گرفتمش و صورتش را بوسیدم. سرم را که بالا گرفتم، رجب پرده تور را کنار زده بود و با گریه نگاهمان می‌کرد.

[..]حواسم نبود با بوسیدن الهه چه حسرتی را در دل رجب زنده کرده‌ام. تا به خودم آمدم، بچه‌ها رجب را دیده بودند و صدای جیغ و گریه‌هایشان در حیاط پیچیده بود.»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->